MetaMatura

یک تن ِلخت زیباست، اما یک ذهن ِلخت.. فوق‌العاده!

به مهسا، حمید، و سیبیل‌های نیچه!

به مهسا، حمید، و سیبیل‌های نیچه!

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۳۶ ب.ظ
پودر هات‌چاکلت را که خالی می‌کردم توی شیشه، یک کپه ریخت روی زیردستیِ کاغذیِ طرح‌داری، که از مغازه‌ی دکوری همسایه‌مان کش رفتم. پخش شد و رفت توی لایه‌های حالا قهوه‌ای کاغذ. کی یادش میآد که قبلا کاغذ می‌گذاشتیم روی سکه از روی بی‌حوصلگی درس و فلان، و طرحش را با مداد در میآوردیم؟ 
لایه لایه زندگی هات‌چاکلتی من نقش بسته بود روی کاغذ.. که یادم افتاد به این چند تا مسئله‌ که میان ناگفته‌ها، ساکت مانده‌اند. 
اول اینکه.. من ِدیگری که در من هست، این روزها کمتر خجالت‌زده‌م می‌کند. بجاش تغییرم می‌دهد. خویم را. خلقم را. خود ِ من که مبارز سفت و سختی علیه تغییر بودم حالا در حال تغییرم. این وسط به هیچ‌کس جز خودم تعهدی از بابت مقاومت دربرابر این تغییرات نداشتم. که خب، این را هم می‌شود تحمل کرد و خودش می‌شود یک تغییر دیگه که شاید بعدها نتیجه‌ش را نوشتم. افسردگی؟ نه.. هنوز پا برجاست.

دومی، مهسا، ماه.. که در جریان بازدید هر روزه‌ش از وبلاگم هستم، و ترغیبم کرد به دوست‌تر داشتن ِ خواندن و نوشتن. حدس میزنم رفته یک اکانت ساخته توی بیان که فقط با لایک پست‌های من انگیزه بیشتری برای من ایجاد کرده باشد. وگرنه.. یک صفحه بزنی عقب.. آن پست شلوار! آدم ِ شب چه هذیان‌ها که نمی‌نویسد! این روزها تعهدم به اینجا و کافه بیشتر از کتابها شده. جبران می‌کنم.

و در آخر حمید، اگر اسمش را درست یادم مانده باشد. ندیده و نشناخته.. آمد توی کافه و سرم را که توی کتاب می‌دید یک بشقاب تزئینی برایم آورده بود با طرح بزرگوار، نیچه! که شده مدل موی صورت این روزهای من. نه فامیلی از تو می‌شناسم، نه خانه‌ات را جویا شدم. همین که جلوی سوراخ کردن گوش چپم با سرنگ و بتادین را گرفتی! یک تصویر دیگر به من داد.. هر روز صبح، با نگاه کردن توی آینه. آره. یاد تو می‌افتم.
۵ ۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی