MetaMatura

یک تن ِلخت زیباست، اما یک ذهن ِلخت.. فوق‌العاده!

پودر هات‌چاکلت را که خالی می‌کردم توی شیشه، یک کپه ریخت روی زیردستیِ کاغذیِ طرح‌داری، که از مغازه‌ی دکوری همسایه‌مان کش رفتم. پخش شد و رفت توی لایه‌های حالا قهوه‌ای کاغذ. کی یادش میآد که قبلا کاغذ می‌گذاشتیم روی سکه از روی بی‌حوصلگی درس و فلان، و طرحش را با مداد در میآوردیم؟ 
لایه لایه زندگی هات‌چاکلتی من نقش بسته بود روی کاغذ.. که یادم افتاد به این چند تا مسئله‌ که میان ناگفته‌ها، ساکت مانده‌اند. 
اول اینکه.. من ِدیگری که در من هست، این روزها کمتر خجالت‌زده‌م می‌کند. بجاش تغییرم می‌دهد. خویم را. خلقم را. خود ِ من که مبارز سفت و سختی علیه تغییر بودم حالا در حال تغییرم. این وسط به هیچ‌کس جز خودم تعهدی از بابت مقاومت دربرابر این تغییرات نداشتم. که خب، این را هم می‌شود تحمل کرد و خودش می‌شود یک تغییر دیگه که شاید بعدها نتیجه‌ش را نوشتم. افسردگی؟ نه.. هنوز پا برجاست.

دومی، مهسا، ماه.. که در جریان بازدید هر روزه‌ش از وبلاگم هستم، و ترغیبم کرد به دوست‌تر داشتن ِ خواندن و نوشتن. حدس میزنم رفته یک اکانت ساخته توی بیان که فقط با لایک پست‌های من انگیزه بیشتری برای من ایجاد کرده باشد. وگرنه.. یک صفحه بزنی عقب.. آن پست شلوار! آدم ِ شب چه هذیان‌ها که نمی‌نویسد! این روزها تعهدم به اینجا و کافه بیشتر از کتابها شده. جبران می‌کنم.

و در آخر حمید، اگر اسمش را درست یادم مانده باشد. ندیده و نشناخته.. آمد توی کافه و سرم را که توی کتاب می‌دید یک بشقاب تزئینی برایم آورده بود با طرح بزرگوار، نیچه! که شده مدل موی صورت این روزهای من. نه فامیلی از تو می‌شناسم، نه خانه‌ات را جویا شدم. همین که جلوی سوراخ کردن گوش چپم با سرنگ و بتادین را گرفتی! یک تصویر دیگر به من داد.. هر روز صبح، با نگاه کردن توی آینه. آره. یاد تو می‌افتم.
۵ ۰

خیلی زحمت کشیدم که آشنایی‌های قدیمی رو تبدیل کنم به دوستی‌های مثال زدنی. وقتی هم که از تهران رفتم انگار از دل رفتم. دل من گنده‌س.. اشتباه هم همینجاست که فکر میکنم اگه به یاد کسی هستم و پیامی بهش نمیدم، اونم به همین تقابل پایبنده. دو روز روی این فکرا خوابیدم آقا.. فاک ایت! آدما میان و میرن.. جایگزین هم نمیشن اما میان و میرن. دلبسته نمیشم دیگه. دست دوستی میدم اما دست دلبستگی نه. فقط با موجودات بیجان فقط.. مثل همین موزیکی که الان می‌شنوم و آرنو باباجانیان بعنوان یه مرثیه برای دوست و همقطار دیرینش خاچاطوریان نوشته، و حالا به من کمک می‌کنه خودم رو بروز بدم.

باهاش دوستی کنید آقا.. باهاش بخوابید. اشک بریزید. سک؟س کنید.

 برای همه‌ی دوستی‌های از دست رقته.


۳ ۰
چیزی که باعث میشه شما رفاقتتون رو با کسی ادامه بدید، پوئنای مثبتش نیست. کنار اومدن با نقصاشه.
البته این نظر منه..
و خب فاک می! ۶ ۰

استرس افسار گسیخته‌ای دارم که از خانواده‌م به ارث برده‌م. هر روز با اعتماد بنفس قدم برمی‌دارم و هر شب خودم رو از جمع جدا می‌بینم. شاید بخاطر تعدد قهوه‌هاییه که می‌خورم. سردی و سودا و ناخوشی. این عکس رو جلوی درب یه کتاب دست دوم فروشی توی دهنادی گرفتم. کاملا نمی‌فهممش اما امشب دلم می‌خواد معنی پایان این حجم از فشاری که روم احساس می‌کنم، این لب‌های همیشه چاک چاک که از دندون‌هام آسایش ندارن، پایان این پیش‌بینی اتفاقات بد باشه. که همین هم نگرانی از سناریوی اون اتفاقی که باعث میشه دیگه هیچی برات مهم نباشه رو، توی ذهن بیمار من رقم می‌زنه.

همین.

۶ ۰

امروز علی‌الحساب ترک آماتوری که توی جوانی خوانده بودم  را برای ایرج صادقی پخش کردم. همان ترکی که اشکان جوکار بعد شنیدنش گفته بود "خودتو.. رفیقاتو..". فهمیدم که حس کم داشت و رباتیک شاید خوانده بودم. تعجبی هم نداشت که مخاطب به چپش هم نگرفته بود. که تعریف این ماجرا هم بماند برای یک موقع که حوصله‌‌ام از تایپ تلگرافی فراتر رفت. یا در پاسخ به یک سوال، شاید!

جانم برایت بگوید که جان تازه گرفتم و شاید بازخوانی و ضبط توی یک استودیوی بهتر هم کردم.

همین.

۵ ۰

دیشب این عکس را گذاشتم توی صفحه‌ی اینستاگرام کافه. زیرش نوشتم که باور نمیکردم به این زودی آرزوی دیرینه کافه‌ی خودم را محقق کنم. توش تشکر کردم از خانم قشقایی گرفته تا این صابکار آخرم که حقیقتا حقی گردن من ندارد و میخواستم پستم کامل و شامل باشد. بشخصه از اینستاگرام که هیچ، از شبکه‌های اجتماعی فراریم. هر کجایی که شناسایی می‌شوم، مجبورم به رعایت یک سری اصول از روی ادب و عرف، که اساسا احساسش نمی‌کنم. مثلا نگفتم که همین صابکار آخری چقدر مرا چزاند، چقدر کارهای خودش را روی دوش من انداخت و به معنی حقیقی استفاده‌ی سوء برد. مثلا نگفتم که چقدر کوچک می‌شدم که زیردست نابلدتر از خودم بودم. که آنجا چه اتفاقات شنیع دیگری به اسم کافی‌شاپ اتفاق می‌افتاد. ما که نگفتیم. شما هم فکر کردن بهش را بس کن.

دلخوشی من همین گلدانی بود که می‌بینی.. خاتون! که اسمش را یک شب که هوا رو به سردی می‌رفت، خودت انتخاب کرده بودی.

که مُرد!

همین.

۵ ۰

بازی ساز پیشکسوت، کریس کرافورد کتابهای زیادی در مورد هنر بازی‌سازی و علوم کامپیوتر نوشته که خیلی سرگرم‌ کننده‌ن. 


فیلم‌و سریال‌ هم سرگرم‌کننده‌ن، اما واکنش‌گرا (interactive) نیستن. تنها واکنش ما در قبالش اینه که کنترل کنیم کِی پخش شن، کِی قطع شن. اما به محض اینکه ما با چیزی روبرو شیم که هم سرگرم‌کننده و هم واکنش‌گرا باشه، ما برای خودمون یه وسیله‌ی بازی داریم.

بر اساس گفته‌ی کرافورد، ما دو دسته وسیله‌ی بازی داریم: اگر ما با وسیله‌ای بازی کنیم،که هدف خاصی براش تعریف نشده و صرفا سرگرم‌ کننده‌س.. اون وسیله، یه اسباب‌بازیه (toy).

اما اگر توی بازی هدفی وجود داشته باشه که قراره به اون دست پیدا کنیم، اون وسیله به یه چالش (Challenge) تبدیل میشه. 


حالا دو دسته چالش وجود داره: اگر برای حل اون چالش فقط یک‌نفر دخیل باشه (مثل حل کردن معمای مکعب روبیک)، اون چالش یه پازله. اما اگر دیگرانی هم درش دخیل باشن، اون چالش.. به مبارزه‌ (conflict) تبدیل میشه. 


توی یه مبارزه (بعنوان مثال: دومیدانی) ما نمی‌تونیم روی روند حل کردن چالش توسط دیگری تاثیری داشته باشیم. (بعنوان مثال نمی‌تونیم برای متوقف کردن کسی به پاش ضربه بزنیم) کرافورد به این نوع از مبارزه میگه: مسابقه (competition). 


اما اگه اجازه داشته باشیم روی دیگری تاثیری بذاریم، و در چگونگی پیمودن روند اون مسابقه توسط دیگری دخیل باشیم.. اون مسابقه، تبدیل میشه به یه بازی (Game)! (مثل فوتبال) 


پس یه بازی واکنش‌ گراست، هدف گراست و شامل افراد دیگه‌ای هم میشه که می‌تونن توی روند بازی دخالت کنن، سد راه شن، و روی هم تاثیر بذارن. 


همچین تعریفی، برای من.. زندگیه.

۴ ۰

برای من‌ـی که مرکز جهان خودم بودم، رها شده‌گی چیز خوبی بود. نه اینکه به درد و رنج علاقمند باشم، اصلا این توی تخصص من نیست و شاید یک روانشناس می‌بایست این بخش تاریک از وجودم را برای پیدا کردن جزئیات موثر درونیم مورد کنکاش قرار دهد.

اما برای این موجود تک‌بعدی که پشت دریچه‌ی چشمان خودش، توان دیدن ابعاد و زوایای متفاوت مسائل را نداشت، شاید واکنش متقابل می‌توانست سر عقل بیاوردش.

من هنوز نسبت به نوشتن این مطالب حساسم. هنوز با خودم فکر می‌کنم خواندن افکار لخت و کم‌اهمیتی، این‌چنین، چه جنبه‌ای از بی‌جنبگی و ناتوانی من را برایت روشن می‌کند. آن هم وقتی از روی عادت یک‌گوشه نشینی بدون برداشتن نگاه از روی کیبورد، می‌نویسم.

چند شب پیش، بیتا برایم اطلاعات اکانتش را فرستاده بود تا فیلم کوتاهی که ساخته بود را ببینم. حتی اگر فیلم خوبی نبود (که بود) باز هم همین مسئله که هنوز برای یک‌نفر توی جهان، نگاه و نظرم اهمیت داشت، به من احساس مهم بودن می‌داد. مفتخر بودم.

بعد به این فکر کردم که هر کدام از دوستان من، توی رویاپردازی‌شان متخصص‌اند. گرچه، شاید هنوز به استانداردهایشان نرسیده باشند اما در حال تلاشند. 

فاطمه یک نقاش برجسته‌ست و حتی اگر همه گالری‌های شهر از نمایش کارهایش سر باز بزنند، من هنوز به سیاهی نقاشی‌هاش معتادم.

بیتا فیلم می‌سازد. زمان زیادی نگذشته از تحصیل سینما و توی همان یک مورد کاری که باهم مرورش کردیم، مشخص بود که فهمیده مقصد کجاست و راه از کدام طرف.

مازیار.. قرارداد دوتا آلبوم موسیقی بسته بود با لیبل امریکایی و تا اینجای کار که باخبرم ۶ آلبوم آماده انتشار کرده. شوخی نیست! ۶ آلبوم!

تو.. که در جریان جزئیات کارهایت نیستم، اما برداشتم از برنامه‌ای که پیش رو داشتی.. این بود که تمام توانت را گذاشتی پی به ثمر رسیدنشان.

و من؟ من تمام عمر دنباله‌رو دیگران بودم! با حداکثر حساسیت نسبت به پیرامونم، هر تابلویی، رو به هر مسیری می‌رفت.. تا وقتی که توی آن همراهی داشتم، راهِ پیش بود. حالا حتی شده خواندن جزوات درسی شیمی برای یک تجدیدی همین رشته توی دبیرستان!

هر مسیری که فکر کنی رفتم. یک مدت بست نشستم و روی نقاشی تمرکز کردم. دایره و خط صاف می‌کشیدم و توی ذهنم تصور گرافیکی بازی فروت نینجا بود. پیانو نواختم. خودم را هنرجوی موسیقی معرفی کردم. موهایم فر شد! ناخن‌های دست راستم نشانگر این بود که سازم را عوض کردم. پیش یکی از مطرح‌ترین اساتید آواز ۳ جلسه سلفژ گذراندم و بعد روی گوشی ازین برنامه‌های کارائوکی نصب کردم و همینطور عشقی نشستم پای کاور کردن کارهای ریدیوهد. از راهنمایی‌های ماه استفاده کردم بلکه داستان خودم را بنویسم. از کار استعفا دادم که برای خودم کار کنم. این آخری جدید است. این یکی را خانواده‌ام انداخته‌ توی فکرم که شاید با قرض و قوله، کار و کاسبی برایم راه بیاندازند. شاید هم فکر می‌کنند که یک روزی برایم آستین بالا بزنند، بلکه ازین فکر و خیال بی‌حاصل، این خوش‌خیالی کودکانه دست بردارم.

اما نتیجه همیشه مشخص است، نه؟

این پست را می‌خواستم چند روز پیش برایت بنویسم. یک روز کلمه‌ها جمله نمی‌شد، یک روز جمله‌ها مرتبط نمی‌شد. یک روز هم‌ذات پنداری با سریال‌ها را به درگیری با این فکر‌ها ترجیح می‌دادم، و گاهی هم از فکر کردن بی‌نتیجه به ستوه می‌آمدم.

خلاصه که رسیدم به اینجا. به همین کف.

البته من هم موفقیت‌هایی داشته‌ام. شاید در نوجوانی.. همان وقتی که بچه‌های هم‌سن من پاهاشان را به زمین می‌کوبیدند که به شهربازی ببرندشان و من؟ ذوق من این بود که حین خرید خواربار همراه با پدرم، وقتم را توی کافی‌نت پاساژ محلی بگذرانم و لاگین توی سایت طرفداری هری‌پاتر، که نقل‌قول می‌کنم «عدم فعالیت بیشتر از دو هفته منجر به سلب دسترسی اکانت می‌شد».. 

نتیجه‌اش را هم گرفتم. می‌خواهم بگویم: شاید بیان این عنوان که «فانتزی، بدبختی من است» توی جراید کثیرالانتشار، آن هم وقتی از انتقال لبخند و طعنه ناتوانند.. منتهای چیزی بود که می‌توانستم داشته باشم.

شهرت مقطعی، و زودگذر. که خیلی زود تبدیل شد به بدنامی و گوشه‌گیری.

از آن موقع زندگی من افتاده توی سراشیبی تندی که بعید می‌دانم بشود حالا حالاها انتظار سطح صاف را داشت. چه برسد به شلیک برای شکار ستاره‌ها.

هنوز زندگی رنگ باخته‌. خاکستری‌ست.

هنوز با سماجت، زنده‌ام.



۸ ۰

من توی خودم فرو رفتم. یخ زدم. نه. در بیان این جملات باید از افعال ماضی بعید استفاده کرد. فرو رفته بودم. یخ زده بودم! چرا که حالا، در حال سرریزم. من کجا هستم؟ خودم هم بی‌خبرم. جایی که بطور معمول در آن زندگی می‌کنم زیر پونز نقشه گم شده و حتی با کوردینیشن هم پیدا کردنش راحت نیست. محدود شده به یک گوشه‌ی اتاقی تاریک از شهری که بنقل از توصیف کامل و مبهم داستان کوتاه آلفرد بستر ترجمه فرزین سوری به نشر سفید، «اطمینان دارم حتی اسمش را هم نشنیده‌اید!». 

خود محبوس توی همین چهاردیواری. استعفا داده از کار. زل می‌زنم به در و دیوار و با فکرهام کشتی می‌گیرم. ساکتم. توی خودم. نه به شکل بدی حتی. سرگرمی این روزهام شده چندین ساعت آنلاین ماندن بی‌ثمر توی سرورهای بلیزارد به قصد تبدیل کردن ارز داخل بازی به ریال، که آخرش هم حوصله‌ام زود سر می‌رود و برمیگردم ته صف ورود به دانجن‌های تاریک برای فرار از همین افکاری که حال شده‌اند قوز بالای قوز. تا اینکه سرریز کنم. 

سرریز که می‌کنم، یعنی از وضعیتی که توش خودم را مشغول کرده بودم عاصی شده‌ام. مثل پسوند عاریه‌ای فامیلی‌م. که لفظ اغلب راننده‌های اسنپی‌ست که جلوی پام ترمز می‌کنند و با لبخندی که از نگاهشان معلوم است، می‌گویند "عاصی هستی؟". یا شاید هم فکر می‌کنند نسل Xـی که دوره‌اش با مصرانه-پشت-صفحه-ساخت-ایمیل-یاهو شروع شده همه John Smith هستند و، ولاغیر. و من متنفر. متنفر.

بعد دوزاریم افتاد. اینکه توی پریودهایی نامنطبق از خاطراتی که بیاد دارم، مدام در حال تکرار موقعیت‌هایی هستم که خوش بر و رو می‌آیند، تمام توجهم را معطوف خودشان می‌کنند، طوری که از زندگی می‌افتم. نه. زندگی اصلا با همین موقعیت تعریف می‌شود. بعد که خوب زبان بدنم شدند، می‌روند. یا مجبور به رفتنت می‌کنند. به همین راحتی! حالا می‌خواهد یک موقعیت شغلی باشد؛ یک نقاشی باشد از آینده که توی سرت کشیدی؛ یک رابطه باشد، یا که تنفس هوای دنیای یک دوست صمیمی. من عادت به عادت نکردن دارم. یا که به عادت کردن عادت ندارم. و باز منم، چسبیده به گذشته‌.پس چکار باید بکنم؟ باید عادتم را تغییر دهم. محیطم را عوض کنم. شغلم را عوض کنم. دوستانم را عوض کنم. لعنت.. اصلاً مدل حرف زدنم را عوض کنم!

لآن هم که این‌ها را برایت می‌نویسم، وزنم توی صندلی سنگینی می‌کند.. نمایشگر گوشی‌م را با یک اپلیکیشن واکنش‌گرا وصل کرده‌ام به کامپیوتر و توی صفحه کامپکت ده اینچی خلاصه شده توی مانیتور نوزده اینچی‌ام برایت می‌نویسم. 

می‌پرسی چرا؟ 

خب.. فکر میکنم ذهنم دنبال تجربه‌های جدید می‌گردد. دیر یا زود هم یک چیز عجیب‌تر پیدا می‌کند. مثلا با یک ایده‌ی نو می‌رود سراغ یک کانال تلگرامی طرفداری دیگر و ناخواسته ادمین که شد، درک می‌کند که سقف ترفیع به سرش فشار می‌آورد و، فرار می‌کند.

یا یک ساز جدید پیدا می‌کند برای نواختن و بعد چند جلسه حتی سر کلاس از پیش پرداخت شده هم حاضر نمی‌شود. یا با استایلوس موفق می‌شود یک صورت کج* طراحی کند و به این فکر کند که شاید این مسیری‌ست که باید رو به جلو طی کرد. که شاید دیر یا زود وقتش هست برای کارهایش گالری برگزار کند. 

این اواخر هم یک مش‌اپ دیده بودم از لینکین پارک، لانا دل ری، و اوانسنس که نمی‌فهمم چرا آن وقت شب انقدر احساساتم غلیان کرد و یک ساعت بعدی را بیدار بمانم و به فارسی زیرنویسش کنم، بعد برسانم بدست دوستان نزدیکم، یا توی کانال دوازده نفره‌ام بگذارمش و قبل ازینکه آپارات بدلیل محتوای مغایر با قوانین سایت تشخیصش داده و حذفش کند، زیرش بنویسم "حرف من بود!".

اتفاقا برای تو هم آپلودش کرده بودم روی یوتیوب، که بعد از چند بار دیدنش از دریچه‌ی چشمانت.. به کوچک شدنم بعد این جمله فکر کردم و.. این دفعه خودم، بدلیل مغایرت با قوانین سردرگم شخصی، حذفش کردم.

آره. سر ریز کنم. 

که نفهمم چه می‌نویسم.

تنها بدانم که "باید" بنویسم.




پانویس: حقوق برای موزیک Yellow بند Coldplay محفوظ است.


*

۷ ۰

امشب، تمام نشد. هرچه. سعی. کردم. تمامی. نداشت. مشت. محکمی. توی. صورتم. خورد. (تلویحن). و. به. لطف. کسی. که. مرا. آزرده. بود. بفکر. تمام. کسانی. که. آزرده. بودم. افتادم. عذرخواهی. هام. تمامی. ندارند. از. کسانی. شروع. کردم. که. توی. فکر. خودم. نمی‌گنجید. روزی. برای. شفاف. کردن. مشکلات. میان‌. مان. قدم. پیش. بردارم. آزرده. خاطرم. و. دفاعم. فرو. ریخته. نه. راهی. به. پیش. می‌بینم. و. نه. راهی. به. پس. در. حالت. عادی. این. وبلاگ. می‌شد. گوشت ِ. لب. توپ. و. از. روی. غرور. یا. بی‌آبرویی. که. تنظیمش. می‌کردم. برای. حذف. اما. یادم. آمد. که. همین. نقطه‌ی. امن. هم. مایه‌ی. رنجش. بوده. و. حداقل. پنجاه. عذر. بی. بهانه. به. شما. بدهکارم. پس. قبول. کنید. از. منِ. ناخوش. و. دمدمی. این. عذر. و. سر. تقصیر. را. که. شب. هنوز. جوان. است. و. من. خسته. تر. از. قبلم. بابت. تمام. نبودن. هام. و. قول. های. بی‌جام. و. در. شنفتن. و. در. نگشودن. هام. و. تعویض. جمع. هام. و. نخواندن. هام. و. نبودن. هام. جان؟. دو بار گفتم؟. بله. از. نبودن. هام. داشتم. پیشاپیش. می‌گفتم. از. نبودن. هام.


۰ ۰

توی یه گروه کوچیک و خصوصی برای اشتراک موسیقی، این رو در میون گذاشتم که میخوام یه پلی‌لیست بسازم از لالایی‌های گویش‌ها و زبان‌های مختلف، که چیکارش کنم؟ نمیدونم میخوام چیکارش کنم.. اما حقیقتن در مقابل اون درصد از لطافت و سادگی که توی لالایی‌ها هست عنان از کف میدم. ترانه‌هایی چنان قدیمی که عمرشون به قدمت پرچم هر کشور و شاید هم بیشتر، میرسه. خوشبختانه با استقبال روبرو شد و تعدادی لالایی محلی دانلود کردم.

الآن هم در حال شنیدن لای-لای از سارنگ سیفی‌زاده هستم. فعلن ایده‌ی این لالایی‌ها در حد جمع کردن شاید یه پلی‌لیست باشه برای جلوگیری از "حملات قلبی" شب‌ها و مطمئنن اینجا هم آرشیوشون میکنم. اما خواهشی که دارم اینه که اگر لالایی یا شعر ملایمی توی گویش یا زبان خودتون می‌شناسید، در صورت تمایل با صدای خودتون یا حتا خواننده‌ی دیگه‌ای توی تلگرام بصورت شناس یا ناشناس برام بفرستید. 

یا که اسمش رو کامنت کنید.

پیشاپیش، ممنونم.



آپدیت 8 اردیبهشت: ممنونم از همه موسیقی‌هایی که برام فرستادین. چه اونها که مربوط به این پست بودن، و چه اونهایی که شاید حس لحظه‌ای تون رو توصیف می‌کردن. این روزها مشغول بررسی، اضافه کردن ترانه‌ها به دایرکتوری سایت musixmatch.com و سینک کردن‌شون با لالایی‌ها هستم. بزودی همین پست رو با لینک‌های دانلود - و اگر بتونم همه رو پیدا کنم، پلی‌لیست اسپاتیفای - آپدیت میکنم، که از بالای همین صفحه و نوار منو هم در دسترس خواهد بود. بازم ممنون از همکاری‌تون. ۰ ۰

امشب، به رسم هر سه‌شنبه ایمیل هفتگی "ماه" رسید و ناراحت بود از ایمیل‌های بی‌جواب. 

ریپلای زدم که اطرافم همه‌چیز ساکن شده و چیزی برای گفتن ندارم. مشتاق سه‌شنبه بودم تا توصیفات دنیاش باعث تغییری توی دنیای یکنواخت من باشه. دکمه‌ی ارسال رو که زدم، برگشتم به کوکتلی از فیلم و سریالهایی که مدتها پیش برای فرار از فکرای بی‌حاصل ساخته بودم.

بعد.. یاد حقیقتی افتادم که "ماه"، شبی که می‌خواستم اکانت تلگرامم رو حذف کنم من رو باهاش روبرو کرده بود. -پا پس کشیدن!- 

همیشه خودم رو اینطور توجیه می‌کردم که -مرد جنگ، مرد فرار هم باید باشد!- کدوم جنگ؟ من آماده‌ی انجام این کار بودم، نه اینکه چیزی برای فرار داشتم بلکه به این خاطر که چیزی برای جنگیدن نداشتم.

بعد بیشتر توی خودم فرو رفتم. فهمیدم درون این شخص منزوی.. این آبلوموف، آدمی شاداب وجود داره که اگر بهش فرصت ابراز رو بدی پر از ایده‌ست، پر از زندگی و جمله‌های لایق شنیده شدنه؛ و من به مثابه یک اَس-هول، من-خودم-قاضیم-خودم-حکمم وار و با یک نگاه شخص ثالثی مهجورش کردم. 

ماه می‌گفت، "جایی که گمون کردی عیب از توئه، باختی!"

اصلن بذار ادامه‌ی این جملات رو با صدای ماه توی ذهنت پخش کنم. شاید باخته باشی. داستانی نیست که براش فیلم بسازن، چیزی نیست که افتخاری توی گفتنش باشه. اما دیگه بسه خودآزاری، متوجه ایرادت شدی با تکرار سناریو توی ذهنت و عبرت گرفتی و تاثیری که باید میذاشتی رو گذاشتی. 

حالا پاشو بایست! لعنت بفرست به آدم‌هایی که باعث شدن نسبت به خودت احساس شرمندگی یا دلسوزی داشته باشی. حرفاشونو روی یه تیکه کاغذ بنویس، اونو دور یه آجر ببند و از داخل فاکین شیشه‌ی اتاقشون تحویل خودشون بده! 

تو سرشار از زندگی هستی. سرشار از تخیل و شگفتی‌ هستی. توی دنیایی که "کپی از روی کپی از روی کپی‌"ـه جرات کردی خودت رو در برابر نگاه و قضاوت دیگران قرار بدی و خودت باشی. بیدار شو! بشین! بایست! از نو شروع کن. و اگه میون راه خسته شدی به خودت حق تازه‌کردن نفست رو بده. 

پا پس نکش!

جا نزن!

تو خودساخته‌ای! فوق‌العاده‌ای! این رو منی بهت میگم که تورو می‌شناسم. من خود ِ توام!

نذار هیچ‌کس باورت رو تغییر بده. :)

۰ ۰

"دیوید بویی عزیز"،

سالها پیش که هنوز توی دل آرزوهای زیادی داشتم و هنوز رمق خیالپردازی در من نمرده بود فیلمی می‌دیدم که ویل بورتون لاغر و موفرفری داستان که فرزند یک موسیقیدان مطرح بود، هر روز صبح قبل از مدرسه رفتن روزمره‌گی‌هایش را برای دیوید بویی ایمیل می‌کرد. البته دیویدی که توی این فیلم نقش کوچک، و در عین حال بزرگی داشت هیچوقت به ایمیل‌های این طرفدار دبیرستانی پاسخی نمیداد و حتا مطمئن نیستم که آنها را خوانده باشد. 

با اینکه دیگر نه من کودکم، نه دیوید بویی زنده‌ست و نه تو خواننده‌ی خاموش جمله‌های منی، اما بگذار به تقلید از ویل بورتون، اینطور شروع کنم:


پ. لام. صاد عزیز،

چند شب پیش، پدرم که این روزها از بیکار شدن و خانه‌نشینی من به ستوه آمده دست برد توی کمد دیواری و ویلن قدیمی و خاک‌گرفته‌‌ای را که سالها صدایی از آن نشنیده بودیم بیرون کشید و کوک کرده-نکرده شروع کرد نواختن یکی از چندتا آهنگ انگشت شمار محلی که بلد بود. 

برادرم به یاد ایام کودکیش و موسیقی روتین ماشین پدر و مسیر تهران-شیراز که سکوت راه را پر میکرد و به خواب می‌کشاندش، زمزمه کرد "لالایی" و به پهنای صورتش خندید. 

من اشک شدم.

بعد از پدر به پسر، ویلن را دستم داد و وصیت به یادگیری و چند توصیه‌ی فنی که هیچ ربطی به ماجرا ندارد.

من اما، بسکه این جمله‌ها را با قهوه سر کشیدم، با تمام زردی و کمبود وزن.. از آنچه بیاد داری، چاق‌ترم! نشسته‌م یک گوشه از اتاق و با زبانی غریبه‌ با تو حرف میزنم. 

نه برنامه‌ای برای آینده دارم و -با این استعفای نابهنگام از کار-، نه انگیزه‌ و خیالی. چه برسد به تحقق قرار دیدارمان توی یک مملکت غریب، بعد ِ در رفتن از کلاسی که شاید برای من فیزیک کاربردی لرزش سیم‌های پیانو می‌بود و برای تو.. هر کلاسی که توی دانشگاه جانز هاپکینز مهم و دهن-پر-کن هست.

دیگر وجود ندارم. ساکن‌ـم. ساکت‌ـم

توی کثافت ِ فنجان‌های خالی از اسپرسو غلت میخورم و در حال محو شدنم.

.




radiohead - how to disappear completely
۰ ۰
توی تنبل‌ترین و بی‌انگیزه‌ترین روزای زندگیم هستم. نه اینکه چیزی برای گفتن نداشته باشم، به غارم پناه آوردم از همه‌ هیاهوی جهان و خوشبختانه دل کسی هم برام تنگ نمیشه.

انقدر که دیشب با این قالب ور رفتم و در تعمیم این فضای آشنا و قدیمی به قالب جدید ناموفق بودم، که دفترچه‌ای دانلود کردم برای راهنمایی گرفتن در ادیت کدها، که همه‌چیز رو پیچیده‌تر از قبل کرد و سپیده صبح زد. وقتی همه خوابیدن، دوباره شروع می‌کنم.

بلاکم کرد.
۰ ۰

یک: دستم که رفت بالای تخت و پاکت سیگار ناشتایم را باز کردم یادم افتاد به آن روزی که گوشیم زنگ خورد و پیک فرستاده بودی درب خانه که فقط برایم سیگار بیاورد :)) ناخودآگاه لبخند.. آن هم فقط برای جواب سربالای من در پاسخ به " چیکار کنم حالت خوب بشه؟ " ـی تو.

تو زیباترین آدمی هستی که می‌شناسم.


دو: دوست نقاش عزیزی دارم که هر روز به فکر مردن است. روزگارش سیاه شده.. 

وصیتش را هر روز پیش من می‌نویسد و من هم در جواب، فقط پیشنهاد خواب می‌کنم. تمام اهمیتی که از من مانده.


سه: چند وقت پیش به یک گروه تلگرامی کتابخوانی هفتگی با شرایط طاقت‌فرسا دعوت شدم، که حاصل آن دو کتاب تمام نشده است. اگر مرا هم توی اعترافاتتان می‌پذیرید.. باید اعتراف کنم که زمانی که باید برای کتابها اختصاص میدادم را صرف دیدن روزانه دو فیلم از لیست 250 فیلم برتر کردم. رتبه‌ی 45 همین چند دقیقه پیش تمام شد.


چهار: برای جهت دادن به فکرم، هر بار که اینجا دستم به کیبورد می‌رفت از پلی‌لیست اسپاتیفای، Una Mattina از Lodovico Einaudi را روی تکرار می‌شنیدم. امروز همان آهنگ تم فیلم The Intouchables بود که می‌دیدم. هشتگ قانون جذب، اتفاق، یا به قول دوست وبلاگی هنرمندم.. نشانه.

۰ ۰

از بازگشتم مدت زیادی نگذشته بود. از آدم‌ها فراری بودم. توی تنهایی خودم می‌نشستم و ذهنم بی‌وقفه در حال جمله‌سازی های کلیشه‌ای از فضای آشنای اتاقم بود. تمام شب را با Alt+Tab بین ویدیوهای گلچین شده‌ی یوتوب، فیلم ناتمامی از هیچکاک که برای خاموش کردن صدای مغزم تماشا می‌کردم، و صفحه‌ی وبلاگ‌های بروز شده در گردش بودم.

مابین صفحات پرمخاطب طرافدارهای کی-پاپ برای چند نفر شخصی‌نویس کامنت گذاشتم.

بعد هم توی موسیقی غرق شدم و سپیده نزده، برای بار هزارم آهنگ " گِله " از "محمد بی‌باک" را برای تست ورود به حلقه‌ی داوری اپلیکیشن musixmatch رونویسی کردم.


بعد خوابیدم.


الآن که گویای مطالب عام دیروزم، حسم تغییری نکرده.

بی‌حوصله‌م، و دلتنگ..

حالم هم.. مرسی.

۰ ۰

دکتر گفته بود که نوشتن برای آرامش روح خوب است. بعد با دست راست کتاب از حال خوب به حال بد دیوید برنز را از روی میزش به من داده بود تا برای ویزیت هفته‌ی بعد گزارش کنم. یکی از همین تمرین‌ها هم ژورنال نویسی روزانه بود از ماوقع که هنوز چندان احساس مثبتی نسبت به آن ندارم.

هیچ اتفاقی برای من نمی‌افتد
جز تشکر مختصر حمید توی پادکست BPM از من، که مدتی هست از انتشارش می‌گذرد و راجع‌بش حرف نزدیم.

یا پرش فکری لحظه‌ای که جمله به جمله توی ذهنم اتفاق می‌افتد و نتیجه‌اش می‌شود همین پست‌های نیمه‌تمام.



ویرایش: برعکس گفتم. از حال بد به حال خوب! ۰ ۰

هرچه که توی همه‌ی این سال‌ها گوشه گوشه‌ی وب نوشته بودم و ارزش خواندن داشت، جمع شد توی همین شصت-هفتاد پستی که همینجا آرشیو کردم. چندباری هم پست پیامکی را امتحان کردم که جواب نداد و به ناچار -بعد ِ پنجمین فنجان قهوه- نشسته‌م پشت کیبورد.

ابر هم کشیده توی آسمان و من به انتظار بازگشت پاییزم.


همین. اتفاق دیگری نیفتاده.

۰ ۰

بهنام زنگ زد دقیقه‌ی نود که داره میره تهران و اگه چیزی نیاز داشتم بگم بهش برام بیاره.


من به چی نیاز داشتم جز دیدار؟

می‌تونی بیاری؟

بیار!

۰ ۰

اگه امشب آخرین شب از عمر زمین بود.. -در قالب کلمه- خیلی چیزها برای از دست دادن داشتم.

۰ ۰

.. زندگیم خالی بود. برای خرید چیزهایی که به آن نیاز نداشتم کار می‌کردم. کتاب‌های الکترونیکی را به هر ترفندی که بود برای آرشیو در تلفن همراهم، رایگان گیر می‌آوردم. بازی‌های جدید را مود شده دانلود می‌کردم. نیاز به «برنده شدن» داشتم و نسبت به این حقیفت که هیچ کدام از این بُرد ها باخت بزرگم را جبران نبود، بی‌توجه بودم.

۰ ۰

شده‌ام آن آدمک توی آینه، من ِشبیه خودم توی یک دنیای موازی که بین این و آن انتخاب، آن یکی را جُسته، گریخته.. از توی چشم آمدن‌ها، وبال گردن آدم‌ها، ناشی از یک اشتباه در عشق‌بازی بدون محافظت که ایستاده رو به تکامل و می‌گوید: نه!

۰ ۰

ثانیه‌ها ارتقای دقیقه گرفته بودند و دقایق با گشادی مثل ساعت می‌چرخیدند

بد؟ بود.. بهتر؟ شاید.. بدتر؟ ممکن بود! فقط در مخیله نمی‌گنجید

۰ ۰

آدم عادی و سالم نیاز به جلب توجه ندارد. گاهی از میان خاکستری تن‌پوشم که با نیت مخفی شدنم در سایه‌ها هماهنگ بود، چنان زیپ کوله‌پشتیم را به سرعت می‌کشیدم و دستم را تا آرنج برای کند و کاو هرآنچه درونش بود فرو می‌بردم، انگار که نفس‌هام به شمارش افتاده و زندگیم به تمدید دوز داروهایم وابسته بود. چشم‌های پرسشگری که با ترحم، بعد ِ جاخوردن از چنین تعجیلی ناشیانه سمت نگاه‌شان را تغییر می‌دادند، خاطر سهل‌انگارانه‌ی باور به زنده بودن‌ـم را ارضا می‌کردند. وضعیت من عادی نبود.

غیرعادی هم.

۰ ۰

باید دووم آورد. بخاطر تویی که رنجوندمت. و تویی که از دردهای خارج از تصور کوچک من به خودت می‌پیچی و اشک میشی. بخاطر تویی که مدت‌هاست یادی از من نکردی. و تویی که فکر میکنی فراموشت کردم. و تویی که شاید من رو دیگه دوست خودت نمیدونی. و تویی که بارها وسط ناله‌هامون با هم خندیدیم و صحبتت رو بدون پاسخ رها کردم تا با مفید نبودنم کنار بیام. برای تویی که هرجایی میرم دنبالم میای. برای تویی که سالهاست با منی. برای تویی که همدیگه رو نمی‌شناسیم. برای تویی که دورادور همدیگه رو می‌شناسیم و هم‌صحبت نشدیم. برای تویی که درد داری.. که پری که معلقی و غیرمنعطف.. برای تویی که راهت رو گم کردی. برای تویی که عجیبی، جا نمیشی توی خودت، بیزاری از خودت، برای تویی که حس می‌کنی هیچ‌وقت آدم قبل نخواهی بود. باید دووم آورد. برای فرصت.. برای تغییر دادن وضعیت.. برای تو. برای خودم. برای شماهایی که این رو میخونین. من هیچ حال خوبی ندارم.. و دارم لکچر میکنم. باید دووم بیارم. باید دووم بیارم.

۰ ۰

مطلقن حالم خوب نیست، و از حجم چیزهایی که باید بنویسم تا خودم رو خالی کرده باشم و چیزهایی که نباید بنویسم و مال خودم نگهشون دارم فاصله‌ای نیست.


تا بعد(ها)


۰ ۰

من دست‌مایه آنم که ندانم چه می‌خواهم و چه نه، چه دوست‌ دارم و چه نه، چه بخوانم و چه نه، چه بشنوم، چه بپوشم، چه ببینم، چه بگویم و چه نه.

غرق همین نادانسته‌ها به همین ندانم‌های ساده دل دادم، دل بردم و دل شکستم. میلنیای کلافه‌ای، چروکم که هنوز هم هر روز می‌گویم هنوز نه.


۰ ۰

از آخرین پکیج آپدیت مایکروسافت، ویندوز لپ‌تاپم آرام‌تر شده.. کمتر صدای اِرورهای ویندوز را می‌شنوم. انگار تصمیم گرفته کمتر غر بزند و توی خودش دفن کند آلارم‌های روی اعصابش را.. و نه فقط این، که برای فهمیدن مکالمه میان دو هنرپیشه‌‌ی جا شده توی ۱۵ اینچ، به زیرنویس نیاز دارم. گاهی هم به هدفون.. که جوابگوی گوش مشغولم نبود و با مال خواهرم تاخت زدم.

نیمه شب، هدفون بگوش. فکر می‌کنم که شاید ناخواسته انگشتم را کرده‌ام توی سوراخ تنظیم ولوم دنیا.

شاید این منم که نمی‌شنوم

شاید نباید..

۰ ۰

رویاهایم را توی جیب پشت شلواری که دیروز مادرم شست جا گذاشتم.

روزگارم سفید شده.

۰ ۰

شکال عمده‌ی روبرویی با یک پلی‌لیست خوب، برخورد با موسیقی‌های خوب، و ترس از ترک حس دلنشین و هرچند غمگینی‌ست که ممکن هست توی یک آهنگ دیگر پیدایش نکنید.

مهمان شاهین‌‌ـم

۰ ۰

تمامی قصارهایی که از لابه‌لای کتاب‌ها، بدون اشاره به سرگذشت و سرآمد ماجرا بیرون می‌کشیم و به خورد بقیه میدیم، مزخرفاتی از روی دراگ مصرفی حضرت، از خود - و برای زندگی خود اون فرد معنا دارن. وگرنه هرکسی بسته به تجربه و سرگذشتش هر چیزی رو هر طوری بخواد می‌تونه ترجمه شخصی کنه.

بعنوان مثال همین حرف‌های من که مدیونید اگه به معناش فکر ‌کنید.

۰ ۰

بعد از‌ مدتها نشستن به امید هیل شدن پاهای شکسته‌م و روشن شدن مسیر آینده، پیداش ‌کردم. بلند شدم و ایستادم و قدم‌های بلند برداشتم به سمتش برای شدن و بودن و اضافات. توی این راه خیلی سعی کردم که غم رو پس بزنم و نشد، هر چیزی روی من تاثیر می‌گذاشت و نمی‌دونم براتون اتفاق افتاده که وقتی تصمیم به انجام کاری در جهت مثبت داری کائنات انقدر سنگ جلوی پاهات می‌ندازن تا مطمئن شن از ثابت قدم بودنت؟


هفته‌ای که گذشت، سخت بود..

انقدر انرژی ازم گرفت که فقط تونستم روحیه‌م رو حفظ کنم و باد این غم‌های مکرر تمام انگیزه تعقیب هدف رو با خودش برد. اشکالی نداره

من یه بازمانده از دوره غم‌انگیز هیچ شدنم

من یه نجات یافته‌ی جنگ درونی خودمم


از‌ نو می‌سازم

۰ ۰

اصطلاح buffer overflow توی علوم کامپیوتر و امنیت اینترنت به واکنشی گفته میشه که سیستم مقصد بخاطر پکیج‌های اطلاعاتی که بصورت مداوم و بی‌وقفه بهش وارد میشن، فرصت پردازش این اطلاعات ازش گرفته میشه، پهنای باند رو پر می‌کنه، سیستم داون میشه و اطلاعات اصطلاحن "سر ریز" می‌کنه. 

حالا چرا اینو گفتم؟ 

ما هم گاهی انقدر ذهنمون پر میشه از حرف که نمیتونیم کنار هم بچینیم‌شون و غالبن توی خودمون نگهشون میداریم. بهم میریزیم، احساساتمون از کنترل خارج میشن و ممکنه کارای غیرمنطقی ازمون سربزنه. 

توصیه‌ای که به من شد این بودش که، بار این جریان اطلاعاتی رو حتا اگر شده با کلمه‌های خیلی ابتدایی و ناقص از ذهنم بیرون بریزم. 

شاید براتون اتفاق افتاده باشه، 'بافراورفلو' ها زشتن!

۰ ۰

1

شب باشد یا صبح

گیرم که سالهاست صحبت هم نکرده باشیم.

نه سلام و نه خداحافظی ضرورتی ندارد.

2

به تو فکر می‌کنم.

۰ ۰

بی‌حس نسبت به واقعیات، میام اینجا که تغییر کوچیکی حس کنم. خودم رو وارد هر صحبتی کنم، مخاطب نامربوط کسی باشم، اتفاق نیفتاده‌ای باشم. خسته میشم از سکون لجن گرفته مرداب اطلاعاتی که میدونم بعیده روزی ازشون استفاده کنم. میرم.

یک ساعت بعد ... تنها تغییری که به چشمم میاد خودمم که دوباره آنلاین شده.


چه روزای بی‌ثمری.

۰ ۰

کابوس‌های تکراری، ازین ادامه‌دارهای بی‌سروته، که نفهمی بالایی، پایینی، توی ساحل ناخودآگاهی.. ازینها که ارزش تعریف هم ندارند. این بی‌علاقگی به ریت‌های پایین و ژانر وحشت کج

۰ ۰

اسپانسر ذهن بگا رفته‌م گفته بود «گاهی وقت‌ها که پر از حرفی و جمله‌ها توی چارراه بی‌چراغ نوروترنزمیترها گیر کردند،  مزخرف بگو..

بهشان‌ وقت بده بیمارهای ارجع‌تر را شناسایی، و با هم کنار بیایند.»


مثل همین الآن که می‌خواستم بنویسم (تیشرت نخی ساده با کیفیت اعلا، تنها ۳۵ هزار تومان. پرداخت درب منزل..)

.. و آنقدر معطل‌ کردم که مُودم از خانه بیرون رفت‌‌ و جمله‌های چشم انتظارم یکی-یکی مُردند.


+ #ارسال_به_آینده

۰ ۰

زن و مردی که بعد از مرگ پسر کوچیک‌شون از هم طلاق گرفتن بعد از مدتها با هم صحبت میکنن. زن میگه <نمیدونم این صحبت‌ها، کمک می‌کنه یا آسیب میزنه. هیچوقت دلت میخواست بتونی فراموشش کنی؟> و مرد میگه <این درد، تنها چیزیه که ازش برام باقی مونده> و من نه نوع درد رو ... بلکه دردی که نخوای فراموشش کنی رو کاملن درک میکنم.


یا شاید بدون این توضیحات .. فقط باید می‌پرسیدم توی زندگیت دردی هست که نخوای فراموشش کنی؟

۰ ۰

حقوق ماهانه من از خدمت برای اولین بار و بعد از 4 ماه به حسابم رسید. 150 هزار تومن ناقابل! وقتی که برگشتم خونه مقدار ناچیزی ازش ته جیبم مونده بود.

حضور 24 ساعته و کنترل نیرو جزو دسته کارهایی محسوب میشن که شرایط یه حقوق مکفی رو برای کسایی که بهش نیاز دارن توی تمام دنیا تامین میکنه. شنیدین میگن فلان شخص همونجا کار میکنه تمام روز رو و شب هم همونجا میخوابه؟

بذارید استارتر نقد نامقدسم از خدمت مقدس سربازی اینطور باشه که... شاید میخوان آدم رو برای شرایط کار زیاد و حقوق کم ایزوله کنن. شاید تمام این تغییرات نقل زبون آدما از این دوران به همین آب‌بندی برمیگرده که درسته کار سخته و حقوق کم، 'اما تو کوه درد باش. طاقت بیار و مرد باش'.


+ اینطوری میشه که وقتی آقای یورک میگن:

 A job that slowly kills you

Bruises that won't heal

You look so tired, unhappy...

تمام درد و غصه‌های آدم سرش هوار میشه.

۰ ۰

اوهوم اینو بگم...

چند وقتیه یه سری فالوور بلاگر ِ شخصی نویس دارم که اوناهم توی این فضای قرکمری با دست مکانیکی توی آستین فتیش علم دارن و در لفافه ناز هر بی‌محلی رو میکشن تا به هر قیمتی شده اون بخش فضول ِ روحشون ارضا شه :))

احساس می‌کنم از جایی همدیگه رو می‌شناسیم.


جلوتر بیاید لطفن..

هشتگ به #theDivane و #theWitch

۰ ۰

دو پاکت بهمن قرمز برای گذران این هفتہ بہ پادگان قاچاق کردم.
قرارمان کنار دیوار جنوبی مخابرات.
کد: سگ ها مرا نادیدہ میگیرند.

۰ ۰